بروبابا!1
بروبابا!1


آرشيو مطالب

دی 1394

موضوعات

داستان

داستان بروبابا

عناوین مطالب وبلاگ

لینک دوستان

قالب وبلاگ

ابزار وبلاگ

خرید لایسنس نود32

انه شرلی و جودی ابوت

پریز تایمر دار دیجیتال

لبخند تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان خنده و شادی و آدرس doninja.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا


نويسندگان
Hanzo hattori
محمد حسین


درباره وبلاگ



سلام. به وب من خوش آمدید. امیدوارم که از مطالبی که نوشتم لذت ببرید و خواهشا نظر بدید. ممنونم .

پیوند های روزانه

حمل ارسال خرید ماینر از چین

حمل و نقل هوایی چین

پایه گردان چرخشی خورشیدی

یکانسر

آی کیو مگ

ریحون مگ

تمام پیوند های روزانه

مطالب پیشین

بروبابا!2

بروبابا!1

تبلیغات


تبلیغات



آمار بازديد

:: تعداد بازديدها:
:: کاربر: Admin
:: مرورگر: Netscape
:: ورژن: (K
:: وضوح نمايش: 1280 در 720پيکسل
:: جاوا: غير فعال

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





<-PollName->

<-PollItems->


بروبابا!1

من تازه رسیده بودم به یه شهر؛ خواستم همونجا بمونم تا ببینم بعداً چی میشه، راستش زیاد مطمئن نبودم که میتونم اونجا زندگی کنم یا نه. آخه تا الان به طرف هر شهری رفتم، منو بیرون کردن و گفتن که ظرفیت اینجا پر شده. هرچند که من جای زیادی نیاز نداشتم... آخه یه بچه کرگدن چه قدر جا میخواد؟

رو تابلوی اینجا نوشته:“ به شهر هرت خوش اومدید.“  چی؟ شهر هرت؟ گفتم: ((ببخشید؟ کسی اینجا هست؟)) که دیدم یه کرگدن هم اندازه ی من از چادری کنار تابلو بیرون اومد.( خودمم نمیدونم چرا نفهمیدم چادری اونجا هست!) اون پرسید:(( سلام، تو مسافری؟)) گفتم:(( سلام، آره.)) اما اون گفت:(( بهتره که بگی مسافر بودم چون دیگه از الان چه بخوای چه نخوای باید اینجا زندگی کنی.)) الان برای من یه سوال پیش اومد: باید اینجا زندگی کنم؟! اتّفاقا اونم گفت:(( میدونم الان داری به چی فکر میکنی، امّا مجبوری بیای چون ما به افراد بیشتری نیاز داریم.)) پرسیدم:(( برای چه کاری؟)) گفت:(( برای جنگ.)) گفتم:(( چی؟! جنگ؟!!)) گفت:(( نه اون جنگی که تو فکر میکنی!)) گفتم:(( پس چی؟)) گفت:(( قبیله ی ما، یعنی قبیله ی کرگدن ها، خیلی حِرصو ان، قبیله ی  ببر های دندون شمشیری خیلی جَوگیر، قبیله ی گراز ها هم خیلی کم عقل. با این حساب تو فکر میکنی که جنگ ما جنگه؟ تازه شَم همه ی این جنگا فقط بخاطر یک اتفاق خیلی ساده س.

 

3 سال پیش یه کرگدن بی دلیل به یه گراز گفت چُلاق، گرازه که چیزی به عقلش نمیرسید اَلَکی یه چیزی پَروند. گرازه به کرگدنه گفت چَکمه. بعد از اون ببر دندون شمشیری ای اومد و به هردوی اونا گفت چاقالو. جنگ ماهم فقط بخاطر 3 کلمه شروع شد!))

گفتم:((کسی پیدا نمیشه که به اینا یه چیزی بگه؟ یکم اینارو سر عقل بیاره؟)) گفت:(( فکر نکنم کسی باشه. حتّی منم سعی خودمو کردم امّا اینا میگن این حرفا به توُی موچول نیومده. جالب اینه که همممه ی اونا همینو میگن!)) گفتم:(( همشون؟))

گفت:(( همشون.)) گفتم:(( همه؟)) گفت:(( آره.)) گفتم:(( یعنی کُلّشون؟)) گفت:(( آره کلّشون.)) گفتم:(( بدون استثنا؟))

گفت:(( آره آره آره آره همه ی همه ی همه ی اونا!!!)) گفتم:(( همه ی همه ی همه ی همه ی اونا؟!)) گفت:(( آره!!))

نمیدونم چرا، امّا خیلی دوست داشتم با اون حرف بزنم! هیچ وقت همچین حسّی نداشتم. یا ساده تر بگم هیچ وقت همچین هم صحبتی نداشتم... اون که انگار عصبانیّتشو کنار گذاشته بود، گفت:(( اسم من دی دیه. من اینجا تنهام، میای باهم دوست شیم؟)) باورم نمیشد که اون دقیقاً حرفی که من میخواستم بزنمو زده باشه! با هیجان گفتم:(( البتّه!)) گفت:(( کار من اینه که به هر تازه واردی بگم که باید به اینجا بیاد؛ البتّه من خودم این کارو از روی تنهایی انتخاب کردم. امّا حالا که یه دوست پیدا کردم، دیگه نیازی به این کار ندارم.)) گفتم:(( خوبه، اسم من مگنیفایه.)) یکدفعه صدای یک شیپور اومد. دی دی گفت:(( آه، بازم میخوان جلسه تشکیل بدن تا حمله کنن. امّا نگران نباش تو فقط کارهایی که میگمو انجام بده، حالا بیا بریم.)) فقط تونستم بگم باشه، چون اون دستمو گرفت و دوید. ظاهراً که پسر مهربونیه.

من و دی دی پیش یک ستون بزرگ رفتیم، ببخشید دوتا ستون بزرگ، نه، سه تا ستون! چهارتا! اونجا خیلی ستون داشت.

خیلی! از دی دی پرسیدم:(( این ستون ها برای چی اَند؟)) دی دی جواب داد:(( در اصل این ستون ها برای قشنگی اند، امّا ما از اونا به عنوان کیسه شاخ استفاده میکنیم.)) گفتم:(( اِحیاناً منظورت کیسه بُکس نیست؟)) گفت:(( نه. مثل این که یادت رفت ما کرگدنیم و شاخ میزنیم. ما این ستون ها رو برای قویتر شدن شاخمون، با شاخمون میشکنیم. تازه کجاشو دیدی؟ استاد شَل و پَل یک تخریب گر حرفه ایه. امّا بدیِ اون اینه که کلّاً اعصاب نداره. اوناهاش اون استاد شل و پله؛ میبینی چه قدر عصبانیه؟ فک کنم باز یه کرگدن 4 ثانیه بهش خیره شد! خب، اینم جوابش!)) بعد دوید سمت جایی که یک عالمه جمعیت داشت.( البتّه منم همراش رفتم.) دیدم که یه گرگ با کت و شلوار روی سکوی بلندی ایستاده. از رفتار دی دی فهمیدم که فعلاً باید به سخنرانی اون گوش بدیم. یکدفعه گرگه شروع به حرف زدن کرد:(( سلام! من صاحب مجلس هستم

 

و در این مجلس میخوام چیزی بگم. ببرهای دندون غیر مجلسی، میخوان مجلس مارو بهم بزنن. ولی ما باید از مجلس دفاع کنیم. پس باید به مجلس اونا حمله کنیم.)) از دی دی پرسیدم:(( منظورش از ببرهای دندون غیر مجلسی چیه؟)) دی دی گفت:(( منظورش ببر های دندون شمشیریه. چون اون ببر ها با ما دشمنن بهشون میگه ببر های دندون غیر مجلسی. اگه کلّ حرفاشو بخوام خلاصه کنم، اون میگه باید به ببر های دندون شمشیری حمله کنیم.))

بعد یه نگاه معنی دار به من کرد. معنیش این بود که نترس. جنگ ما جنگ نیست. من پرسیدم:(( ما تو جنگ چی کار باید بکنیم؟)) دی دی گفت:(( فکر کنم توی این جنگ باید به ببر های دندون شمشیری هِی بگیم چاقالو خودتونید!))

بالاخره جنگ داشت شروع میشد. هنوزم استرس دارم! توی همین فکر بودم که دیدم همه دارن حمله میکنن. من و دی دی هم رفتیم بالای یه سنگ فریاد میزدیم و شعر چاقالو خودتی رو میخوندیم. راستش ببر های دندون شمشیری خیلی لاغر بودن!

انتظار مبارزه ی بهتری رو داشتم. آخه ببر ها زبون در میاوردن بعد فرار میکردن. کرگدن ها هم کمتر از اینا نبودن! کرگدن ها شکلک در میاوردن و فرار میکردن! استاد شل و پل به یکی از ببر ها حمله کرد امّا بعد 5 ببر اومدن براش زبون در آوردن و استاد عقب نشینی کرد. من موندم چجوری برنده انتخاب میشه! جنگ که بعد از 5 دقیقه تموم شد، هیچ، گلوی منم

 

دردگرفت! دی دی گفت:(( خجالت آوره. مگه نه مگنیفای؟)) من که سرگرم این بودم که گلومو با آب بهتر کنم، گفتم:((آره.)) دی دی گفت:((بهت گفتم که!)) نمیدونم چیکار کنم امّا میخوام هرچه زودتر به این جنگ خاتمه بدم. هم بخاطر خود اینا و هم بخاطر گلوی بدبختِ منِ بدبخت!

تقریباً نیم ساعتی میشد که داشتم درباره ی همین فکر میکردم؛ کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که هیچ راهی وجود نداره

تا اینا دست از جنگ بردارن که یکدفعه دی دی اومد، روی یه صندلی نشست و گفت:(( انگار مشکلی برات پیش اومده پسر! چی شده مگنیفای؟)) جواب دادم:(( داشتم فکر میکنم که آیا من میتونم این جنگو تموم کنم یا نه.)) دی دی که لبخند میزد گفت:(( اتّفاقاً یه راهی هست!)) با خوشحالی پرسیدم:(( چه راهی؟)) گفت:(( یه نفر که ما صداش میکنیم علامت سوال، متنی نوشته که روی قلّه ی کوهه؛ اگه اونو برای همه ی قبیله های شهر هرت  بخونی، سر عقل میان.)) پرسیدم: ((چرا کسی تا حالا به این فکر نیفتاد که بره و متنو پیدا کنه؟)) گفت:(( کسی جرئتشو نداشته. توی راه خطراتی هست که بعضی هاشون هنوز شناخته نشدن. چون هرکی تاحالا اونجا رفت، دیگه برنگشت.)) من که یکم شجاع شده بودم گفتم:(( امّا من میخوام برم و متنو پیدا کنم. یا الان یا هیچ وقت.)) هنوز لبخند دی دی پاک نشده بود! اون گفت:(( از شجاعتت خوشم اومد! حالا که اینجوریه، منم باهات میام.)) واقعاً خوشحالم که یه دوست واقعی پیدا کردم! اون ادامه داد:(( تو به یه نفر احتیاج داری که راهنمات باشه. پس دیگه اصرار نکن؛ منم باهات میام!)) با خنده گفتم:(( دی دی جان، من اصرار نکردم!

تو هم بیا.)) بعد با غروری خاص گفتم:(( تا وقتی که متنو پیدا نکردم، دست بردار نیستم.))

 

 

پایان قسمت اوّل

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

hamed
ساعت13:50---30 مرداد 1394
جالب بود
پاسخ:ممنونم که سر زدید.


شیرین
ساعت14:21---29 مرداد 1394
وب جالبی داری تبریک میگم
پاسخ:خیلی ممنون!


mamad st
ساعت23:05---27 مرداد 1394

webe khobi dari


پاسخ:متشکرم!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







نوشته شده توسط Hanzo hattori در دو شنبه 21 دی 1394





Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by doninja This Template By

تفریح

منوی اصلی

سلام. به وب من خوش آمدید. امیدوارم که از مطالبی که نوشتم لذت ببرید و خواهشا نظر بدید. ممنونم .

دسته بندی
لینک دوستان
آرشیو مطالب
<-ArchiveTitle->
آخرین مطالب
آخرین محصولات
نویسندگان
لینک های روزانه
برچسب ها
دیگر موارد
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





<-PollName->

<-PollItems->

امکانات جانبی
<-ShortDescription-> <-ProductPrice-> تومان

<-ProductPage->

<-PostTitle->
ن : <-PostAuthor-> ت : <-PostDate-> ز : <-PostTime-> | +

<-PostContent->

:: موضوعات مرتبط: <-CategoryName->،

:: برچسب‌ها: <-TagName->,
ادامه ی مطلب
.:: ::.


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به تفریح مي باشد.